[ و اشعث پسر قیس را که فرزندش مرده بود چنین تعزیت فرمود : ] اشعث اگر بر پسرت اندوهگینى ، سزاوارى به خاطر پیوندى که با او دارى ، و اگر شکیبا باشى هر مصیبت را نزد خدا پاداشى است . اشعث اگر شکیبایى پیش گیرى حکم خدا بر تو رفته است و مزد دارى ، و اگر بى تابى کنى تقدیر الهى بر تو جارى است و گناهکارى . پسرت تو را شاد مى‏داشت و براى تو بلا بود و آزمایش ، و تو را اندوهگین ساخت و آن پاداش است و آمرزش . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :109
بازدید دیروز :27
کل بازدید :268085
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/2
5:12 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

خب آپاندیسیت هم یک اتفاق بود در این روزهای پر مشغله و ام پی تری

از آن حادثه هایی که خبر نمی کند و پای آدمیزاد را به جاهایی باز می کند مثلا به اطاق عمل برای اولین بار ...

اطاق عمل از آن جاهاییست که وقتی باید بروی دست خودت نیست دیگر ... یعنی نمی توانی انتخابش بکنی یا نکنی ...

برای همین چاره ای نداری جز اینکه با پاهای خودت به روی تختی بروی که دست و پایت را به آن می بندند ... بعد بر روی بدنت بتادین می زنند ک می فهمی قرار است رد یک تیغ جراحی بر آن حک شود و بعد دکتر بیهوشی با لباس سبز که نه ... با لباس آبی سر و کله اش پیدا می شود و تزریقی اتفاق می افتد که احساس گرمایی در حوالی گردنت می کنی ...

به دکتر می گویم: "آقای دکتر وقتی به هوش می آیم مراقبم باشید" و بعد ...

...

و بعد صدای امیرعباس را می شنیدم که می گفت بلند شو و صدای پری را و دیگران را و فهمیدم که به هوش آمده ام و خیالم راحت شد از اینکه به هوش آمده ام ...

اما چشمانم از سنگینی سرم باز نمی شد ... با همه ی سرسنگینیم سر تکان می دادم که یعنی می فهممتان هرچند نمی دانم آنها فهمیده اند یا نهی! 

 


 



91/10/6::: 8:38 ع
نظر()